خاطرات یه پسر بد:
من بایه دختره خانواده دار و خیلی خوب آشناشده بودم و نامزد کرده بودیم.
این نامزد من یه خواهر کوچیکتر از خودش که انصافا هم خوشگل بود داشت.
این خواهر نامزدم خیلی دورو ور من میومد و نامزدم یه جورایی بدش میومد.
یه روز خواهر نامزدم بهم زنگ زد گفت سلام بیا خونه رویا (نامزدم) حالش بد شده بدو بیا.
منم بدو رفتم دیدم کسی خونه نیس جز خودش.
اومد پیشم گفت اگه بهم یکم پول بدی میزارم بهم نزدیک شی و رفت بالا.
منم سرمو انداختم پایین رفتم طرف درب خروجی هنوز چندتا پله پایین تر نرفته بودم که
نامزدمو باباش با چشمای گریون اومدن جلوم و باباش گفت به خانواده ی ما خوش
اومدی تو از امتحانت سربلند بیرون اومدی.از اون روز خیلی میگذره
ولی هنوز کسی نمیدونه داشتم میرفتم کیف پولمو ازتو ماشین بردارم.
همینجاست که باید بگی خدا میتونستی مچمو بگیری اما دستمو گرفتی...
نظرات شما عزیزان: